اين پسرك دوست داشتني ِ دلربا, الگويي بي نظير است براي من ِ مادر و ساير اهالي خانواده
هيچ گاه از او نشنيدم كه حوصله ام سر رفته است
هيچ گاه نديدم بيكار نشسته باشد
لحظه به لحظه در حال انجام بزرگترين دغدغه ي زندگي اش "بازي" مي باشد.
و چه كار مهمي است اين بازي كردن
حتي زماني كه با همه ي اسباب بازي هايش بازي كرده است
هوشمندانه سراغ وسايل خانه و آشپرخانه مي رود
اين فرشته ي بي همتا ي من آن به آن در حال يادگيري مي باشد
آن به آن

واقعا اين كودكان براي ما بزرگترها, بهترين الگو هستند.

پنج شنبه نهم 3 1392

دستهاي  كوچك پسرك چهارساله مان در ازدحام اتوبوس, دستانم را ميفشارد
و من هر ثانيه يك بار به او نگاه ميكنم و دلم براي لبهايش كه كج ميشود وقتي لبخند ميزند ضعف ميرود
خانم دندانپزشك گفت: تا يك ساعت بهتر است خوراكي  جويدني نخورد و من چشم هايم بين او و شيشه ي پنجره ي اتوبوس BRT رفت و آمد ميكنند
اما تمام ذهنم در يخچال خانه در جستجوي يك نوشيدني خوشمزه براي اين پسركي است كه اولين بار است كه به دندانپرزشكي مي رود.
الحق كه خانم دكتر كارش را به بهترين نحو انجام داد و من هر لحظه در دلم ميگفتم خانم دكتر دوست داشتني تو فوق العاده اي ...
گرچه بماند كه پول فوق العاده اي هم از ما گرفت, اما خوشحالم از اينكه يگانه پسرك دلربايم را به آن محيط صميمي و تميز و پر از خنده و شادي بردم. پرسنل مطب همگي لبخند بر لب داشتند...خانم دكتر  باوقار و محجبه بعد از اينكه فهميد كه كارتون مورد علاقه دردانه مان باب اسفنجي مي باشد سي دي كارتون را در دستگاه گذاشت و  به ال سي دي روي سقف اتاق اشاره كرد وگفت پسر جونم كارتون ببين و همين طور كه چشمان درشت و زيباي گل پسرم به صفحه ي ال سي دي خيره شده بود براي او توضيح داد كه گل پسر زيبا من ميخواهم كرم هاي بدجنس در دهان تو را بكشم بنابراين ممكن است اين كرم هاي بدجنس به دندان هاي چون درّ تو بچسبند و دندان هاي تو دردشان بيايد لذا من اين پنبه را به مواد بيحسي آغشته ميكنم و روي دندانت ميگذارم تا دندان قشنگ تو خوابش ببرد و درد را احساس نكند و در همين حين خانم دكتر مهربان آمپول بي حسي را در دهان پسركمان فرو برد و پسرك ِ عاشق باب اسفنجي من هيچ آخ هم نگفت !!!!
خانم دكتر چقدر فوق العاده اي! اين كلام من بود كه بالافاصله بر زبان آوردم ...
در آخر هم   پسرك آرام و متين من به علت همكاري همه جانبه با خانم دكتر محجبه و با وقا و مهربان, يك مداد نوكي زيبا و كودكانه هديه گرفت.
چشمانم رو به پنجره ي اتوبوس بي آرتي بود كه  در بيرون اتوبوس چهره ي آشناو زيبايي ديدم ... زهرا !!
از شدت خوشحالي نميدانشتم چه كنم, اما اتوبوس از ايستگاه گذشته بود و من در خيالات خود در حياط بزرگ دبيرستان بودم كه ديدم ايستگاه بعدي است و من از اتوبوس پياده شده ام.
شادماني تمام مرا پر كرده بود ايستادم تا اتوبوس بعدي از راه برسد ...
آري زهرا , در اتوبوس بود.
با شادي مضاعف سوار اتوبوس شدم...زهرا با آن نگاه كودكانه, صادقانه , عاشقانه  مرا ديد ... چشمان هر دوي ما پر از اشك شد. زهرا نامزد داشت و من يك پسر چهارساله ي دوست داشتني در كنارم.....هنوز  در حياط  بزرگ دبيرستان بودم در كنار زهرا , نشسته بوديم وسط حياط و چيپس با سس قرمز ميخورديم.
خانم ناظم سوت ميزد كه زنگ تفريح تموم شده ....اما ما همچنان نشسته بوديم و بساط تفريحمان پابرجا بود. زهرا ميگفت و من ميشنديم, من ميگفتم و زهرا ميشنيد ... كاش اتوبوس متوقف ميشد تا من ميتوان ستم يك دل سير نگاهت كنم, ما به هم احتياج داريم ميدانم ....من يك مادرم پر از تجربيات مادري و همسري و زندگي و تو سرشار هستي از عاشقانه هاي دوران نامزي. كاش اتوبوس متوقف ميشد ... كاش به ايستگاه نميرسيدم..... كاش ناظم سوت نميزد ...كاش هنوز زنگ تفريح بود ........

                                    زهرا به من زنگ بزن!

پي نوشت: اميدوارم فراموش نكنه چون من شماره اش رو ندارم از دست اين پسرك چهارساله.گريه

چهارشنبه هشتم 3 1392
X